بخشی از متن فایل رایگان پاورپوینت من، نماز و تو :
علیهاالسلام ای گرمای پیوسته با جریان باریک نفس های سردم!آن گاه که نماز می خوانم:
کبوتران سپید و زیبای فکر را به آسمان آبی حضور بلندت روانه می کنم
و تار و پود بی حجم روح را به دیار بی ظرف روشنایی ات می سپارم.
تن را با همه هجوم هایش از یاد می برم
و در باغ پر بار نماز، یک سبد سپاس تقدیمت می دارم.
بگو تا وزش خنک عطوفت چند غزل دیگر مانده که در امتداد نمازم بخوانم؟
تا شکوفایی محبتت در گلستان احساسم از راه چند پروانه باید بگذرم؟
چگونه می شود بر گیسوی دعاهایم شانه کشی؟
از مهر بی دریغت سرشارم سازی؟
به نیلوفرهای سرّانگیز آب، سوگند! در شعاع گرم نماز، آزادم از هر بند.
به نغمه پریان فرحمند، سوگند! خشنودم از این پیوند.
آن گاه که نماز می خوانم، سیمای ناب روانم.
آن گاه که نماز می خوانم:
ای چشمه همیشه لطف!
بر وسعت پرتب و تاب ذهنم می تابی!
آن وقت معراج اندیشه ام به هستی می پیوندد.
ساقه سخت حزن روییده از پنجره وجودم آب می شود
و بالِ خیال بیهوده می شکند
و من در جاده نماز با هر تپش، نهاد نگاهم را بیش تر از پیش به پنجره ات می دوزم تا از برق فراگیر چشمانت، هوشم را آهنگ جلا بخشم
و از عصاره شیرین حیات بنوشم.
با هر حرف، احساسم را به فضای متعالی ات می سپارم تا نسیم بارانی صدایت بوزد و مرا با خود ببرد.
آن گاه که نماز می خوانم، روحم را آشیانت می سازم
و پلک اندیشه را از غبار دنیا می تکانم و خود را از لغزش خالی می کنم.
ای زمزمه خوش بی پایان!
آن گاه که نماز می خوانم:
پرتوهای بلند و نرم عشقت بر دیوار شیشه ای احساسم هجوم می آرند
و پنجره بی تماشایی ام را فرو می ریزند.
من سنگ فرش به تاریکی گراییده خاطرم را سر راه شعله های یادت کشیدم
و خودم را در آینه تابش بی نظیرت انعکاس دادم.
آن گاه که نماز می خوانم:
در باورم نمی گنجد،
در ذهنم نمی رود:
که از گذرگاه اندیشه ام وجودی دگر گذر کند.
با دلم نمی آمیزد،
در رگ بودنم نمی رود:
که به عمق تراوشم نقشی دگر گره زند.
آن گاه که نماز می خوانم:
روی شاخه های پر برگ آفتابت راه می روم
و با پاروهای درخشان خیالی بی گره و قایقی بی زواره به دریای بی ساحل عشقت می زنم
و در این راه زمزمه خاموش اندامم: غبار معلق خاک است.
بی صدایی یک سراب،
بی طرحی یک حباب.
ای ناب ترین طلوع عالم گیر!
مرا از تن بگیر
و ببر تا بیشه های سرسبز و دور تبسّم؛
تا بوی گل های خوش رنگ صمیمیت،
تا بهترین شکل تجسّم!
مرا با ترانه بی همتای نسیم بهاری ات جاری کن روی دشت نگاه.
روی نیزارهای نمناک و گمنام، روی شکوفه های عطرآگین و سپیدِ ماه.
مرا از تو این فهمیدن بس که تاک ها قامت بلندت را زمزمه می کنند،
که برگ ها نفس های سبز تو را روایت می کنند
و شبنم ها از پاکی ات می گویند.
ای تکرار گرمِ سبز!
آن گاه که نماز می خوانم:
در این راه پیچیده به فکر پیچک های خیال با صفای تو هستم؛
که برویند و بر تن نگاهم منجر به طلوع تماشایت شوند.
به فکر ژاله های زمزم گون صدایت هستم؛
که بچکند و بودنم را از سیمای عشقت تر کنند.
ای پیدای قشنگ!
آن گاه که نماز می خوانم:
می دانم که نور و طیف از سرانگشت هایت می چکد
و در ضربان حیات، لبریز از تپش های جاویدی.
در گُم ترین طرح تماشا، نگاهت نقش بسته است.
در آسمان کبود، هر پرنده به یاد تو بود.
هر گل تو را سرود.
هر تنها در تنهایی ات آسود.
آن گاه که نماز می خوانم:
از دشت ناامیدی تا وزش امید پر می کشم.
تو وقتی از سر کوچه نماز آمدی:
موسم باران زده حضورت، بیگانگی دست هایم را نثار فراموشی کرد.
سکوت از چهره ام رو گرداند
و رنگ عطش سپید شد
و من چه آرام در قلب نماز تپیدم.
چه گوارا بود کلامت وقتی ذهنم را نوشاند.
چه پرطنین بود پیوندمان که در نماز شکل گرفت.
آن گاه که نماز می خوانم:
تو را با واژه های سیمین می سرایم؛
تا در فضای حیاتم درخشاننده آرامش باشی!
تو را با جوهری از جنس گل می نویسم تا همیشه در صفحه نگرش هایم سبز شوی!
در سبزه زارهای راز و نیاز، صدایت می زنم تا قاصدک های جوابت را سویم برانی!
من یاد تو را هر دم تا مرزهای کبود آسمانی تکرار می برم.
دستان دوستی تو را تا آن جا که از دریچه ذهنم به اندیشه رسد، نوازش می کنم.
با تو، زندگی این موجی که می رود تا در امتدادش به خاموشی برسد
عطر تازه ای از پرواز به احساسم می بخشد
و نفس این تکرار بودنی که روی خط لحظه ها در لغزش است،
عکس تازه ای از پرچین باغ برتر، نثار دیده ام می کند.
ای نبض همه بودن ها، آمدن ها و رفتن ها!
آن گاه که نماز می خوانم، بدان که در اندیشه ناآشنایی با ایثار مشبّک تنم؛
به فکر خالص بودن این پیوند و تابناک بودن این دیدارم.
و باز می دانم که می دانی همهمه ذهنم تنها رسیدن به توست.
شور نگاهم تنها دیدن چشمان توست.
و تو با یک سبد گل یاس می درخشی ته جاده احساس
و مرا با حصار شیرین یک لبخند می دهی پیوند.
تو را می شود با گل ها بویید،
با طعم شبنم ها شناخت.
می شود نشانه ات را روی بال پروانه ها دنبال کرد.
تو را می شود وقتی خوشه گرم نفس به بار آمد
یا تن بر زمین افتاد، فهمید.
و زمانی آکنده از عشق فرا می رسد که همگان تو را مثل حادثه نفس تکرار می کنند.
مثل نگاه با باز شدن چشم ها تو را می بینند.
به شیوه صدا تو را در ضربان حرف ها می شنوند.
و زمانی می رسد که تو را جاری زبان ها کنند و بر حافظه، نقشینه دانند.
ای همه مهر عالم ریخته در جام وجودت!
آن گاه که نماز می خوانم:
تن را مثل همه آن وقت هایی که به سراغت می آیم، جا می گذارم.
خضوع را به جای خون در رگ ها می فشانم.
مثل آفتاب می تابم.
از طلیعه نور بالا می روم.
به روحم نشاط می بخشم
و کارِ شکستن درها را ادامه می دهم.
کسی نماند.
کسی سرود بودن را نخواند.
من زنجیرها را می گسلم.
دریا را قطره ای از شکوهت می کنم و می نوشم.
جنگل را به حجم کوچکی از هوای سبزت می رسانم و بعد آن را نفس می کشم.
ای زلال بی زوال!
برای گفتن تو، گلِ واژه های کلامم پژمرد.
شعرم به گِل ماند.
ذهنم شکست و سخنم جا ماند.
برای لمس تو میوه دست هایم کال است.
فکرم زیر بار ذره ای از بزرگی ات می میرد.
نگاهم از درک شعله عظیم حضورت می سوزد.
صدایم از بیان بی کرانت می شکند.
آن گاه که نماز می خوانم:
برگ های سبز دقایق بودنم از همنشینی شبنم با طراوت گذشتت به خود می بالند.
در وسعت شریان ها، غوغای نامت برپا می شود
و در دهلیزهای اندیشه، یادت لبریز.
آیا از گستردگی گرمی ات به سادگی می شود گذشت؟ یا از باران نگاهت بیهوده نشست؟
من معنی خواستن را از اشاره سیب های سرخِ باغت فهمیدم.
معجزه تماشا را از ترانه کوچ پرنده هایت دریافتم.
من صدای مواج تو را از سکوت سبز علف ها شنیدم.
نگاه جذّابت را در عمق خرّمی یک درخت دیدم.
ای زلال بی زوال!
خیال خام زمین بر پوست و مغز اندیشه ام می تازد.
مرا برهان از این خیال!
و در من شکوفا کن پر و بال!
مرا دچار ترنم هستی ات بدان!
و امتدادم بده تا جشن نیازهای محال!
من از راه چلچله ها سوی بال هایت درخشیدم،
اما پرواز را از یک شب پره آموختم.
رویش در جهت خورشیدت را وقتی نماز به ترجمه بلوغ رسید، آغاز کردم.
ای باور پیدا!
من آهنگ ذات گیاهان را وقتی می شنوم که بافت نرم فکرم با وجودت آشنا باشد.
طرح ناب افق را وقتی می بینم که ستون بلند نگاهم به بام احساست رسیده باشد.
بی تو چیستم؟
برگی که زرد خواهد شد.
طرحی که با غبار خاک آمیخته است
و چراغی که خاموش خواهد شد.
بی تو پیشانی تپش هایم تب دارد.
حامل کوله باری از حزنم؛
قصه تلخ بی روشنی،
هجوم اندوه.
بی تو لحظه ها شکاننده تبسم اند.
شکافنده شادی احساسند.
بی تو پیام خواهشم تنها به گوش سنگ ها می رسد.
رؤیاهایم پَرپَر می شود.
نگاهم وزشی تاریک پیدا می کند.
تشنگی ام روی لحظه های بی شمار به تکرار می رود.
بانگ قدم هایم از پی تلألوی سراب می آید.
هوای احساسم دودآلود می شود.
بی تو پریشان می شوم؛ پژمرده، غروب، شکسته.
ای سپید مثل سحر!
در شکوفایی گل های خوشبوی نماز، مرا از تن بیرون ببر!
تیرگی هایم را بسوزان!
سینه سرد تنهایی ام را بدر!
بذر زیباترین گیاه آن بوستان باشکوه را در وسعت حاصلخیز جانم بکار!
گر از راه نگاه بر سیمای اندیشه ام غفلتی تابید، مرا به حقیقت بسپار!
آن گاه که نماز می خوانم:
از طوفان صبح صدایت، پنجره شب دیده ام فرو می ریزد
و من از پرهای نور لبریز می شوم
و تو بدان که در حجم عمیق نماز این یاد روشن توست
که روی شاخه های سبز ذهن می رسد.
بر تن ساقه نزدیک باد، این برگ دوستی توست که می رقصد.
آن گاه که نماز می خوانم:
در برکه های تاریک فکرم مایع شفاف روشنایی می ریزی
و در دایره نفس هایم سپیده را روان می کنی.
از امتداد نگاهت محبت سرّانگیز است.
صدایت نقش پیچیده شکوفایی لبخند است.
با همه وزش های خوب نسبت داری.
چشمانت ضربان داغ حوادث را خوب می شناسد.
من می تازم، تو می تابی. من می بازم، تو می مانی.
من آبم: صدای تبخیر
و تو آگاهی از ندای تقدیر.
من پردرد، پرآه. تو همدرد، همراه.
من خاکم؛ تو می باری. من می خوابم؛ تو بیداری.
من آوازم؛ تو می نوازی.
من سرودم؛ تو می سرایی.
من: به سان پرنده؛ تو: همه پرواز.
من: سیمای پایان؛ تو: همیشه آغاز.
من برگم: چهره ای پرآسیب.
تو بهاری: زمزمه طراوت سیب.
من بیدم: به رنگ خواب.
تو جاویدی: جنست ناب.
من قطره: ادراکم چکیدن و مردن
تو پنجره: کارت آفریدن و دیدن
من: نشیب؛ تو: فراز.
من: بی زیب؛ تو: تراز.
من تاریکم: نیازم ذره ای نور است.
تو چشمه نوری: نام هایت سپید است.
من: صدای خاموشی، بانگ فراموشی.
تو: به رنگ آرامشی، وزش آسایشی.
من: با تو؛ در نماز.
تو: تنها؛ بی نیاز.
من: گم در خواهش و نیاز.
تو: پیدا؛ ابدیت آواز.
من: گیاه و گاهی بوستان. تو ماه، تابش زمان... .
در سفر نماز:
کوله بارم را لبریز از پاکی و خلوص نیت کردم.
به غسل صفا پیوستم.
از نوازش اطلسی های وضو نشاط گرفتم.
با اذان لاله های سرخ نجابت پرواز کردم.
احشاء را با تسبیح آمیختم.
در وسعت سخن به خلوتت نشستم.
ذرات فکرم به سیمای شُکر پیچید.
دلم با خط سرنوشت، لمس دوباره ات را از سر نوشت.
حافظه ام زیر چتر اقاقی های وجودت تکرار شکوهت را از نو سرشت.
تو ای تشعشع جاوید گذشت و مهربانی!
با قایقی از جنس نور، بهار به دست و ماه بر پا به دریای لحظه های نمازم خواهی زد و من نشانت را به وضوح خواهم دید.
مثل پیدایش گل، پر از شکوه تماشایی!
به سبک ابر با حجم لطافت آغشته ای!
مثل شبنم ها سرشار از تراوش زمزم هایی!
شبیه صدای پنهان ماه، لبریز از لهجه سیمین تابشی!
تو ای تشعشع آرام بخش!
به دریای لحظه های نمازم خواهی زد و سراسر ساحل، دل از آهنگ پاروهایت سر فرو خواهد برد.
گیاه نیایشم بهترین ارمغانش را به تو خواهد سپرد.
سختی قلبم از ترانه جان بخش دوستی ات آب خواهد شد.
پَر پروانه های صدایم از شمع فروزان زیبایی ات خواهد سوخت.
مرغ رؤیایم از پرواز همیشه بلندت چشم خواهد بست.
آن گاه که نماز می خوانم:
تو به دریای لحظه های نمازم خواهی زد و نگاهم به تو خواهد پیوست.
کوه وجودم از استواری ات فرو خواهد ریخت.
جنگل نگاهم سویت پر خواهد کشید
و من آن گاه که نماز می خوانم، نی زارهای نیازم را به پایت خواهم ریخت.
دست هایم از وسوسه خالی است.
عشقت از سر انگشت هایم می چکد
و تو با تمام تپش ها آشنایی!
همانند کوچ بهار، مملو از تجلی دَم های سبزی!
به طریقت پیچک ها به رگ و ریشه احساس می پیچی!
به رسم برف، آکنده از هجوم های سپید و نرمی!
به سان کولاک بر تن های غبارآلود، لرزه می افکنی
و تو در راه نماز به شکل یک راز، ناگهان از گونه حقیقت می غلطی
و در حفره های سیاه یأس، چشمه های امید می فشانی
و تیرگی ها را با روشنایی پاک می کنی!
تو شبیه برگی سبز، ندای خرمی و طراوت داری!
مانند شاخه با بالین هوا، پیمان هم آغوشی جاوید بسته ای!
به رسم پرنده از تکرار نغمه و پرواز لبریزی!
به آئین سرو، قامتت بلند و مستحکم است.
تصویر حافظه از تجسم مهر و عطوفتت سرشار است.
تو در وزش پریشانی اندوه، سایبان گسترده شادمانی و آرامشی!
در اعماق ژرف شب، طلوع سیمای نوری!
در جشن صدف ها برترین دُرّ گرانقدری!
تو تا طعم ستاره، فرصت بی فاصله ای!
در عهد آشنایی، آکنده از طنین ملایم نوازشی!
تو زمانی ناگهان با قایقی از جنس نور، ماه به دست و بهار بر پا، به دریای لحظه های نمازم خواهی زد
و من از حیرت، قطره قطره بخار خواهم شد.
تاک دیده ام روی داربست های عشق، اندک اندک به پیشوازت خواهد آمد.
ساقه علف های التهابم از ردپای