بخشی از متن فایل رایگان پاورپوینت آتش و عرش :
منشأ تأثیر و الهام جناب آقای اوحدی در آفرینش این فیلم نامه، شخصیت شیخ فریدالدین عطار، دوران او (دوران سلطه مغولان و گسترش امپراطوری آنان تا سرزمین های آسیای میانه و چین) و آثار عطار (به ویژه تذکره الاولیاء) بوده است.از این بعد، هرچه هست افسانه است. شخصیت ها
شیخ فریدالدین عطار نیشابوری؛
بایزید بسطامی؛
بوموسی (مرید بایزید)؛
غازان خان (فرمانده مغولان در نیشابور)؛
خاتون بزرگ (همسر غازان)؛
طیفور (بایزید به هنگام کودکی)؛
استاد طیفور(مکتب دار)؛
مادر (مادر طیفور)؛
زنگی تیغ در دست؛
شیخ جنید؛
شاهزاده جوان (پسر خاتون)؛
مردی در راه حج، اصحاب، مریدان، قراولانِ مغول و سربازان.
سال 618 قمری است. در هنگامه هجوم مغولان به نیشابور و قتل عام نیشابوریان، شیخ فریدالدین عطار به کارنامه دوران حیات خویش می اندیشد و این که از کودکی به احوال بزرگان نظر داشته است و اکنون، در این فضای آلوده به دَم مرگ و زادگاهی که در آستانه نابودی است، تذکره الاولیاء را به پایان می برد.
عطار به ویژه در احوال بایزید بسطامی و مرید او بوموسی، و دیگر پیران طریقت، همچون جنید بغدادی، اندیشه می کند: چگونه می توان مست عشق تسلیم قدرت الهی بود چون بایزید، یا هشیاری را برگزید و چون جنید رهسپار منزل حقیقت شد، چند روزی است که عطار بوموسی را در برابر خود می یابد؛ پریشان و بی خود که تعبیر رؤیایش را از او طلب می کند.
مغولان همه کس را از دم تیغ می گذرانند و همه جا را به آتش می کشند. غازان خان، فرمانده مغولان مهاجم به نیشابور، حاکم شهر را به بند می کشد و کتابخانه نیشابور را آتش می زند. عطار، که ناظر آتش سوزی است، دیوانه وار بامغولان می ستیزد تا از چاه آب بردارد و بر آتش بریزد. سربازان مغول گرفتارش می کنند و کت بسته نزد غازان می برند. غازان سربازانش را شماتت می کند که چرا او را نزد وی آورده اند. فرمانده قراولان می گوید: «در شهر همه غم جان داشتند و او غم کتاب، و حضرت غازان به دنبال بزرگان نیشابور می گردند؛ گفتیم که شاید از بزرگان باشد».
خاتون بزرگ، همسر غازان که خود از شاهزادگان مغول است، توجهش به این مرد پریشان جلب می شود. خاتون در ابتدای جوانی مادر شد و از همان زمان بنا به رسمی مغولی از نعمت در کنار داشتن فرزند محروم شده است و فرزند او را برای فرمانروایی سرزمین های چین و ماوراءالنهر از او جدا کرده اند. دوری فرزند و احساس برتری اصل ونسب وی از غازان و خستگی سر کردن در دنیای مردان خونخوار او را افسرده کرده و ازسویی، آوازه حکیمان ایرانی و دست یابی آنان به شفاهای عرفانی را بسیار شنیده است.
به اشاره خاتون، غازان عطار را رها می کند و سوختن محله قدیمی شهر را که عطار ساکن آن جاست به آخر کار وامی گذارد.
همان شب، خاتون محرمانه به سرای عطار می رود. خاتون خواهان درک اندیشه عطار در باب مهر مادر و فرزند است، اما گه گاه خود از خویشتن و اندیشه مغولان صحبت می دارد. عطار، که کسان خود را در این شبیخون از دست داده است، ابتدا از حضور خاتون هراسناک، سپس بی اعتنا، اما سرانجام کنجکاو و هیجان زده می شود.
خاتون بزرگ به عطار می گوید که صاحبانِ رای و اندیشه، مالکان حقیقی جهان اند. او چنگیز و یاسای مغولی را مثال قرار می دهد و عظمت چنگیز را از تسلط وی بر رای و اندیشه می داند. سرانجام، عطار درمی یابد که خاتون در اندیشه به دست گرفتن قدرت از شوهر خویش، غازان، و فرمانروایی بر تیول مغولان در ایران است. اما مهم تر از آن، عطار به دلمشغولی عاطفی او نیز پی می برد. او این زن مغرور را می ستاید اما تصور او از رای و اندیشه با آنِ خاتون تفاوت بسیار دارد. خاتون می گوید که از نیشابور چیزی نخواهد ماند و بهتر که با او شود و رایزن وی. عطار در پاسخ می گوید که آرزو دارد در دکان عطاری خود داروی سودای خاتون بسازد. اما در این احوال سخت، که عُمر نیشابور به آخر می رسد و عُمر او نیز، عطار حضور خاتون را سخت دلگرم کننده می یابد. در عین حال، جذابیت و غرور این زن مغول، که با او از دانایی و رأی و اندیشه سخن می دارد و آتش سهمناکی که از دوردست به سرای او نزدیک می شود، عطار را به تأمل در حاصل عمر، یعنی آثار خویش، وامی دارد. ابتدا جلوه هایی از صورت مثالی مادر و سپس همسر را در خاتون می بیند:
در این هنگام، بوموسی، مرید و کارگزار بایزید بسطامی، در خلوت او و خاتون می آید. عطار، خاتون و بوموسی را می بیند و خاتون، تنها عطار را که گویی با دو کس سخن می دارد. کوبه در خانه به صدا درمی آید. چهره بوموسی در یک آن با چهره رنجور پیر طریقت (بایزید) درمی آمیزد. پیر اللّه اللّه می گوید. بوموسی تعبیر رؤیایش را از عطار طلب می کند. پیر همچنان اللّه اللّه می گوید و در ذکر خود «فیض حضور» می طلبد.
صدای بوموسی را می شنویم همراه با عبارت «...به خواب دیدم...» بر منظری از آسمان آبی و ابرها که دست های گشوده بوموسی گرداگرد این آسمان، حلقه می شود و آن را بر سر می گذارد: «...در خواب دیدم که عرش را بر فرق سر نهاده بودم و می بردم...» عطار تکرار می کند: «عرش را بر فرق سر نهاده بودم و می بردم». نگاه او بر باب بایزید (بخش چهاردهم تذکره الاولیاء) می افتد... «آن سلطان العارفین، آن برهان المحققین، آن خلیفه الهی، آن دعامه نامتناهی، آن پخته جهان ناکامی، شیخ وقت ابویزید بسطامی...».
خاتون از حالت عطار متحیر است، اما با تصوری که از عوالم او دارد، به شکلی این حالت را درک می کند: «ساحران مغول را این جا باید بودن! ارواح پدران چنگیز چنین ندیده اند که می بینم! ساحرِ سرای پدرم می گفت، هنگام که مَرد به چنین حالتی گرفتار می آید، همه دوران های حیات او، از طفولیت تا مرگ، در دَمی طی می شود...».
عبارت آخر را عطار به خوبی می شنود. و سر بر می دارد: «از طفولیت تا هنگام مرگ، فرزند، مادر... اگر در آن حالت باشم، اکنون باید در آستانه کشف سرّ رؤیای بوموسی باشم». سر عطار بر نوشته های خود می افتد. نوشته های کتاب محو و مکتب خانه نمایان می شود: طیفور کوچک نام بایزید در کودکی و استاد را می بینیم. طیفور سوره لقمان می خواند و این آیه که: ان اشکُرلی وَ لوالِدَیک؛ حق تعالی می فرماید: شکرگوی مرا و شکرگوی مادر و پدر را. طیفور از استاد معنی این آیه می پرسد. استاد معنی می کند و معنی سخت در دل طیفور اثر می کند. لوح مشق را بر زمین می گذارد، اجازه می خواهد و به خانه می رود. مادر می گوید: «برای چه مکتب را رها کردی؟» طیفور می گوید: «چون در درس به این آیه رسیدم که حق تعالی می فرماید به خدمت خویش و به خدمت تو. من در دو خانه کدخدایی چون کنم؟ این آیه در من سخت اثر کرده است. یا از خدا بخواه تا همه آنِ تو باشم، یا مرا به خدا بخش تا همه آنِ او باشم». مادر می گوید: «ترا در کار خدا کردم و حق خود به تو بخشیدم». صدای خاتون را بر چهره منور طیفور می شنویم که می گوید: «مغولان را خدمت به خدایان نیست و مادران خدمت فرزندان می کنند، جز من که از خدمت به فرزند مانده ام».
سخن خاتون بر نمایی از شهر بسطام در دوران جوانی بایزید ادامه می یابد. ماه رمضان است و آوازه ای در شهر افتاده است. بایزید از زیارت مدینه می آید به خدمت مادر با جمعی از مریدان. اهل بسطام به استقبال او آمده و در دروازه شهر اجتماع کرده اند. صدای عطار را می شنویم: «مادر ، مادر» و صدای خاتون: «مادر را به یاد ندارم و مادر شدنم تنها رنجِ شُدن بود و از آن پس، بودن، مرا نبود. کودکم از نوزادی شاهزاده چین شد. تربیت شاهزادگان مغول با زنان نیست. از همین روی، بایزید، تو را درنمی یابم». عطار می گوید: «علی الخصوص بایزید را...».
بایزید درمی یابد که به سبب پاسخ به استقبال اهل بسطام، از مادر و از حق بازمانده است. به شهر که می آید، قرصی نان از نانوایی می گیرد و می خورد. خلق روزه دار یکباره از او می رمند. شیخ با اصحاب می گوید: «دیدید که به مسئ