بخشی از متن فایل رایگان پاورپوینت مدرنيته، سکولاريزاسيون و احياي دين :
چرا ده ها هزار مسلمان در آسیای میانه، مسیحی می شوند یا به آیین شاهدان یهوه روی می آورند؟ چطور ممکن است یک کلیسای پروتستان تبشیری در مراکش یا آرژانتین پا بگیرد؟ چرا پروتستانیسم تبشیری، در آفریقای غربی یا برزیل این همه طرفدار پیدا می کند ( میلیون عضو در سال )؟ این واقعیت را چطور باید توضیح داد که رشد مذهب پنطی کاستالیسم از هم دین های دیگر در دنیا بیشتر است؟ چرا سلفی گری افراطی، جوانان اروپایی را از سفید و سیاه، به خود جذب می کند؟ چطور القاعده به عنوان سازمانی «اسلامی» بیشترین درصد از نوکیشان را دارد؟ برعکس، چرا برای کلیسای کاتولیک این قدر سخت است که با این همه کشیش، گله اش را در غرب حفظ کند؟ چرا مدافعان سنت محافظه کاری تبشیری، نیجریه ای و اوگاندایی و کنیایی هستند، در حالی که اسقف کانتربری، رهبر کلیسای انگلستان، روآن ویلیامز، در سخنرانی هایش هم به مسلمانان انگلیس حق می دهد تا در مسائل شهروندی، پیروِ قانون شرع باشند و هم کشیش های همجنس گرا را به کار می گمارد؟ چرا کلیساهای ارتدوکس اسلاو، برخلاف پروتستانتیسم، مانند هندوئیسم، به هویتِ ملی خود چنگ زده اند؟
چرا بودیسم در غرب رشد می کند؟ چرا اصرارِ ایدئولوژیک بر دین در ایران، حوز عمومی را به سکولاریسم سوق داده است؟ چرا کر جنوبی به نسبت جمعیت اش، بیشترین تعداد از مبلغان پروتستان را در دنیا دارد؟ (در نمودارهای انتزاعی، نرخ میسیونرهای کره ای، درست بعد از آمریکاست). نظری جنگ تمدن ها (یا گفتگوی آن ها) قادر نیست این جنبش های زمینه ای را توضیح دهد. جنبش هایی که موضوع را مغشوش می کنند، قلمروها و هویت ها را در هم می ریزند و ربطِ سنتیِ دین و فرهنگ را قطع می کنند.
چه می شود وقتی دین ها، از ریشه های تاریخی شان جدا می شوند؟ یا اگر ساده تر بگویم، چرا دین ها هستند که موتورهای محرک چنین تغییر هویت هایی می شوند؟
دو نظری معارض، در ربع پایانی قرن بیستم پدیدار شد: یکی از آن ها می گفت سکولاریزاسیون، روندی اجتناب ناپذیر است که هم جزء شرایط مدرنیته است، و هم پیامد آن. دیگری، بازگشت دین را به رسمیت می شناخت و به آن خوشامد می گفت؛ دین را یا شورشی علیه مدرنیت توهمی و بیگانه کننده تصور می کرد یا آن را راه جدیدی برای وارد شدن به مدرنیته می پنداشت. این بحث، صرفاً روشنفکرانه نیست: در فرانسه، همین بحث در کانون بگومگوهایی است که دربار سکولاریسم انجام می شود. آیا باید سکولاریسم را هرجا لازم شد، برای مبارزه با مذهب تحمیل کرد، حتی اگر به قیمت از دست رفتن آزادی های فردی تمام شود؟ یا باید احیای دین را صرفاً انعکاسی از کثرت و غنای فرهنگی و آزادی بشر محسوب کرد؟
اما سوءتفاهمی عجیب و غریب در این معرکه وجود دارد: سکولاریزاسیون دین را از ریشه نکنده، بلکه با جدا کردن دین از محیط فرهنگی مان، آن را به صورت دینِ خالص درآورده است. در واقع سکولاریزاسیون کار خودش را کرده است: امروز شاهدیم که صورت بندی های جنگ طلبان دین، در فضایی سکولارشده، به دینْ خودمختاری و استقلال بخشیده اند و به این ترتیب، شرایطِ گسترش آن را فراهم کرده اند. سکولاریزاسیون و جهانی کردن، دین ها را مجبور کرده اند که از فرهنگ هایشان جدا شوند، تا خود را به مثاب موجودیت های مستقل درک کنند و در فضایی که دیگر قلمروبندی ندارد، خودشان را بازسازی کنند. فضایی که چون قلمرویی در آن نیست، دیگر موضوع سیاست هم واقع نمی شود. شکست دینِ سیاسی (مثلاً تلاش اسلام گرایان برای ایجاد حکومت های تئوکراسی) از این جا نشئت گرفته که این حکومت ها می خواهند با سکولاریزاسیون در زمین بازی خودش بجنگند: در سپهر سیاست (ملت، دولت، شهروند، قانون اساسی، دستگاه قضایی). تلاش برای سیاسی کردن دین به این طریق، همیشه به سکولار شدن آن منتهی می شود، چون دین را مجبور می کند به سیاست هر روزه بپردازد، مجبورش می کند کاری کند که هر آدمی، هم تابعش باشد هم آزادی های فردی داشته باشد. دینِ سیاسی وسط دو دسته از وظایف و الزامات، به راحتی از هم دریده می شود: بی ایمانی فاجعه است، ولی ایمان، همواره مسئله ای شخصی است؛ به همین خاطر ایمان جمعی، نامفهوم است. در حالی که پیش از این، همیشه یک نظام عمومیِ هنجارها و قاعده ها وجود داشته است. دین سیاسی، بر اساس این قاعده عمل می کند که همه باید مؤمن باشند، اما این دین نمی تواند چنین ایمانی را تضمین کند، برای همین یک جور همرنگ جماعت بودن را به راه می اندازد که به تظاهر تقلیل پیدا می کند. این رفتار متظاهرانه، امکان این را از دینِ سیاسی می گیرد که خود را همچون ایمانی تعبیر کند که میان هم اجتماع مشترک است.
پیوند نزدیکی میان سکولاریزاسیون و احیای دینی وجود دارد. احیای دین، واکنشی علیه سکولاریزاسیون نیست، بلکه نتیج آن است. سکولاریسم منشأ دین است. ما شاهد بازگشت دین نیستیم، ما شاهد یک [دوران] گذار یا انتقالیم. این دوران گذار احتمالاً موقتی است، اما نه بدین معنی که ضرورتاً به عصر دینیِ جدیدی رهنمون خواهد شد.
به هر حال، سؤالی ابتدایی مطرح است: دین بیشتر و بیشتر به چشم می آید و توجه رسانه ای و سیاسیِ بیشتری به آن می شود، اما آیا واقعاً به همان اندازه هم عملِ دینی بیشتر شده است؟ در اروپا، این موضوع اصلاً معلوم نیست: پاپ ژان پل دوم، رویکرد دینی ای را شکل داد که با مدرنیت رسانه ای سازگار بود، اما در طول بیست سال گذشته، هر چه گروه های بزرگتری از جوانان برای دیدن پاپ در روز جهانی جوانان ازدحام کرده اند، تعداد کسانی که در مدارس دینی کاتولیک ثبت نام کرده اند، کمتر و کمتر شده است. آیا باید نتیجه بگیریم، هر چه تعداد بیشتری از جوانان به دیدن پاپ می روند، تعداد کمتری از آن ها به کشیش شدن تمایل پیدا می کنند؟ یا اینکه، باید ماجرا را پیچیده تر دید و گفت: نیاز آن ها برای معنویت، دیگر تناسبی ندارد با آنچه کلیسای کاتولیک می تواند به آن ها بدهد؟ اعمال دینی اروپاییان در دهه های «احیای دین» مداوماً کاهش یافته است. در اسپانیا، در قانونی تصویب شد و کلیسا هم آن را تأیید کرد که طبق آن، دولت می تواند مالیات مستقیمِ داوطلبان دینی از مالیات دهندگان بگیرد (معادل / درصدِ مالیات بر درآمد). این مالیات را دولت به کلیسا پرداخت می کند، اما آن خانوارهایی که این گزینه را در مالیات دادن انتخاب می کنند، از / درصد در سال به / درصد در سال رسیده است. در بریتانیای کبیر، میزان اعمال دینی در عموم مردم کاهش پیدا کرده، به جز در سه گروه: لهستانی ها (با تقریباً درصد حضور)، پنطی کاستالیست ها و مسلمانان. اما بخش بزرگی از پنطی کاستالیست ها ریشه های آفریقایی یا جامائیکایی دارند: بنابراین «احیاگری دینی» با مقوله های جمعیتی هم در پیوند است (مخصوصاً با مهاجرت). دین از حاشیه ها سرباز می گیرد و این ربطی به ماهیت ادیان به خودیِ خود ندارد؛ درست همان طور که جنبش های احیای دینیِ قرن های هجده و نوزده میلادی، مانند متودیسم، بر حاشیه های جغرافیای متمرکز شده بودند (ولز و اسکاتلند) و به مرکز انگلستان بی اعتنا بودند. در اسپانیا، گسترش شگفت آور پروتستانتیسم، که در تنها چند ده هزار پیرو داشت و در سال این تعداد به هزار نفر رسیده بود، بیشتر به خاطر نوکیشانِ مهاجری بود که از اکوادور و دیگر کشورهای آمریکای لاتین آمده بودند. در کشورهایی که مسیحیت ارتدوکس دارند، یورشِ مردم به کلیساها، در پی افول کمونیسم، رفته رفته به پایان خود رسیده است.
آنان که بر احیای دینی پافشاری می کنند، تأکید دارند که اروپا استثناست و در دیگر قاره ها، بازگشت دین بسیار جدی تر است. اگرچه سنجش میزان اعمال دینی دشوار است، اما در داده های واقعی، آنچه ما امروز می بینیم ممکن است ناشی از شکل های تاز به چشم آمدن دین باشد به جای آنکه طغیان یا شیوع دین داری حساب شود. در ایالات متحده، درصد مردمی که خودشان را بی اعتقاد معرفی می کنند، از درصد در سال به درصد در افزایش پیدا کرده است، در عین حال تعداد دانش آموزان مدارس دینی کاتولیک، از هزار نفر در سال ، به هزار و هفتصد نفر در سال رسیده است، حتی در حالی که تعداد کاتولیک ها به دلیل اسپانیایی شدن جمعیت، افزایش پیدا کرده است. همچنین، اگرچه تعداد دانشجویان دانشکده های الهیات پروتستان رو به افزایش داشته است، اما درصد کسانی که دلشان می خواهد کشیش شوند، کمتر شده است. در اسرائیل، افزایش تعداد یهودیان ارتدوکس، بیشتر به افزایش طبیعی جمعیت برمی گردد تا آیین تولد دوباره در یهودیت.
بعضی از محققان هم گفته اند به موازات افول مسیحیت، اسلام گسترش یافته است. اما این مسیحیتِ پنطی کاستال و مورمونیسم
احیای دین، واکنشی علیه سکولاریزاسیون نیست، بلکه نتیج آن است. سکولاریسم منشأ دین است.
است که بیشترین سرعت رشد در جهان را دارد. امروز فعالیت های اقلیت مسلمان در کشورهای اروپایی، خیلی بیشتر به چشم می آید، اما این به خاطر آن است که فعالیت های عمومی آن ها از هیچ شروع شده است، وگرنه در واقعیت، به نظر می رسد میزان پایبندی فردی به مناسک (نمازها یا دعاها) بین مسلمانان، خیلی بیشتر از دیگر دین ها نباشد. گسترش اسلام بیشتر با انفجار جمعیتی مسلمانان در پیوند بوده است تا اینکه ناشی از رو آوردن به اسلام باشد. با این حال، رشد جمعیت مسلمانان، ناگهان کُند شده است: تقریباً هم کشورهای مسلمان در دور انتقال جمعیت شناسانه ای به سر می برند که طی آن، نرخ باروری در این کشورها شبیهِ نرخ های پایین باروری در اروپا می شود. به علاوه، عبارت «بازگشت دین» حاکی از این است که دین ها، همان طور که قبلاً بوده اند، احیا می شوند؛ مثل خسوفی که برطرف می شود. آیا دین هایی که امروزه موفق اند، (مسیحیت و اسلام) جدا از برچسب هایی که به آن ها زده اند، همان دین هایی هستند که آن تمدن های عظیم بر پایه شان بنا شده است؟ ما شاهد نوعی چرخش در شکل های سنتی اعمال دینی -کاتولیسیسم، اسلامِ حنفی و گرایش های کلاسیک پروتستانتیسم مانند تبشیری ها و متودیسم- به سمت شکل های بنیادگراتر و کاریزمایی تر دین داری هستیم (انجیل گرایی، پنطی کاستالیسم، سلفی گری، جماعت تبلیغ، نوصوفی گری و لوبویچ). اما این جنبش ها متأخرند.
سلفی گری ریشه در وهابیت دارد که در پایان قرن هجدهم بنیان گذاری شده است. حسیدیسم و هدریم در قرن های هفده و هجده متولد شدند. انواع و اقسام پروتستانتیسم تبشیری، ریشه در سنت «بیداری» پروتستان ها دارد که در خلال قرن هجده آغاز شد، در حالی که تاریخِ پنطی کاستالیسم به سال های اولی قرن بیستم برمی گردد. همین طور شکل هایی از بودیسم و هندوئیسم که خود را صادر کرده اند و نیروهای جدیدی جذب کرده اند، صورت بندی های متأخری هستند که به اواخر قرن نوزده و اواخر قرن بیست برمی گردند (سوکاگاکی، فالون گونگ و هیرکریشنا؛ علاوه بر آن ها هندوئیسم سیاسی ای که حزب جاناتا باراتیا (BJP) را تأسیس کرده و بودیسم تراوادا در سریلانکا). جنبش هایی که فرانسوی ها فرقه می نامند و آمریکایی ها آیین و دانشگاهیان «جنبش های جدید دینی» (NRM) می خوانند، در حال پیشروی اند: مورمون ها و شاهدان یهوه نیز در قرن نوزدهم آغاز شدند و ناگهان در قرن بیستم به طرز شگفت آوری در سراسر دنیا انتشار پیدا کردند.
به این معنا، «بازگشت» دین، صرفاً یک خطای باصره است: بهتر بود که دربار تغییرشکل ها سخن می گفتیم. دین در عین آنکه بیشتر و بیشتر به چشم می آید، همزمان به طور گسترده ای افول کرده است. ما بیشتر از اینکه شاهد بازگشت به مناسک دینی موروثی ای باشیم که در وقف سکولارگرایی رها شدند، شاهد صورت بندی جدیدی از دین هستیم. این گرایش ها، با اشتیاق به هر چه بیشتر دیده شدن در حوز عمومی، دست به دست می شوند و به منزل گسستی در رویه ها و فرهنگ های اصلی خود را مطرح می کنند. دین دارد خود را طوری به میان می کشد که نتوان آن را به یک نظامِ نمادین در میان دیگر نظام ها فروکاست.
رابط میان دین و زندگی عمومی است که دارد تغییر می کند. به خاطر این که احیای دین، دیگر قالبِ چشم اندازی فرهنگی را به خود نمی گیرد، بلکه به شکل «خلوص» دینی یا سنت های بازسازی شده مطرح می شود. نوگرایی های دینی در هم انواع و اقسام، نشانه هایی از گِل آلود شدن پیوند میان فرهنگ و دین است. اما یک چیز انکارناپذیر است: در تمام نمونه ها، این نسخه های به اصطلاح «بنیادگرا» یا «کاریزماتیک» از دین است که رشد و گسترشی عجیب می یابد، چه پروتستان های تبشیری باشند، چه سلفی های مسلمان. در کلیسای کاتولیک، یهودیت و هندوئیسم هم همین سخت کیشیِ انعطاف ناپذیر بوده که افزایش یافته است. بنیادگرایی، مناسب ترین شکل دین برای جهانی سازی است، به خاطر آنکه جدایی اش از فرهنگ را می پذیرد و از این فرهنگ زُدایی، به عنوان ابزاری استفاده می کند تا ادعاهایش را جهان شمول نشان دهد.
قلمروزُدایی و فرهنگ زُدایی
روشن است که اولین بار نیست که دین ها، خودشان را صادر کرده اند و بیرون از وطنِ فرهنگی شان، تغییر یافته اند. اما تغییر و تبدیل های دینی، آغازگرِ فرایندهای فرهنگ زدایی/فرهنگ پذیری است. این فرایندها، جایی است که بازارهای دینی و فرهنگی، می کوشند دوباره به هم بپیوندند؛ غالباً هم در زمین پیروزی ها یا شکل های ویژه ای از استیلای سیاسی. قلمرومند شدن دین ها، بر فرهنگ پذیری آن ها تأثیر می گذارد. یا اگر بخواهم از مفهومی جدیدتر استفاده کنم، موجب فرهنگ آمیزی دین ها می شود؛ یعنی دین ها خودشان را در میان فرهنگِ دیگری، تأسیس می کنند.
مسیحیت و اسلام، تأثیر نسبتاً انکارناپذیری در غربی کردن یا عربی کردن داشتند، حتی اگر ترکیب های تاز دین و فرهنگ، در مرور زمان آشکار می شد و امکان تقسیم شدن جهان به ناحیه های فرهنگی را به وجود می آورد (مانند فرهنگ ایرانی و عثمانی، یا مسیحیت آمریکای لاتینی). علاوه بر این، برخی ادعا می کنند قلمروپذیریِ دین، علتِ ریشه ایِ جنگ یا گفتگوی تمدن هاست، نظریه ای که برای مقاصد سیاسی مناسب است.
انسان شناسان مجموع عظیمی از مفاهیم را ساخته اند تا این پیوندها را توضیح دهند: فرهنگ پذیری، پیوندگرایی، ادغام، ترکیب شدن و... جریان های گوناگون مارکسیسم، مفهوم «باخودبیگانگی» را سر زبان انداخته اند تا به کمک آن توضیح دهند چگونه استیلای سیاسی یا ایدئولوژیک، باورهایی را اشاعه می دهد که مقصودشان تثبیت و تداومِ استیلا، با درونی کردن آن است. این فکر توضیح می داد که چرا محکومان، به دینِ حاکمان چنگ می زنند، رایج ترین مثالش هم برده های آفریقایی-آمریکایی بودند که پروتستانتیسم را پذیرفتند، علیرغم اینکه برده داران، هیچ سیاست گذاریِ نظام مندی برای مسیحی کردن بردگان نداشتند (با وجود این، چطور می توانیم توضیح دهیم که چرا همتایان آن ها در مناطق کاتولیکِ آمریکا، به جای پذیرفتن کاتولیسیسم، به دین هایی ترکیبی مثل آیین وودو روی آوردند؟).
اما این روزها، «دین» خارج از هم نظام های سیاسی صورت بندی می شود. البته، بسیاری رشدِ پنطی کاستالیسم را قالبِ جدیدی برای امپریالیسم ایدئولوژیکِ آمریکا می بینند؛ اما مسائل پیچیده تر از این هاست: اگر این طور باشد، آنوقت چگونه می توان گسترش اسلام را توضیح داد؟ یا گرایش آفریقایی ها به کاتولیسیسمی مدرن شده را درک کرد؟ توسع بودیسم را چطور باید فهم کرد؟ آیا گرویدن بسیاری از آفریقایی-آمریکایی ها به اسلام، یعنی اینکه اسلام به صورتِ تازه ای از باخودبیگانگی تبدیل شده، یا برعکس، اسلام لباس مبدل جدیدی برای مبارزه با امپریالیسم است؟
امروزه در تغییرشکل های دین، دو عامل نقشی کلیدی دارند: قلمروزُدایی و فرهنگ زُدایی. قلمروزدایی فقط به معنی جابه جایی های مردم نیست (چنین جابه جایی هایی، تنها بر درصد کوچکی از کل جمعیت تأثیر دارد)، بلکه به معنی گردشِ اندیشه ها، محصولات فرهنگی، اطلاعات و الگوهای مصرف هم هست. هم این ها در فضایی بی قلمرو، جابه جا می شوند. اما هر موضوع دینی، برای انتشار باید جهان شمول به نظر برسد؛ و فقط به فرهنگِ مشخصی وابسته نباشد که برای در آغوش کشیدن آن پیام، مجبور باشیم آن را در چارچوب آن فرهنگ فهم کنیم. به همین خاطر، دین بیرون از مرزهای معرفت، انتشار می یابد. رستگاری از مردم نمی خواهد که بدانند، می خواهد ایمان بیاورند. البته، در دین هایی که میانِ فرهنگ جاگرفته اند یا آنجاهایی که تفکر یزدان شناسانه را در پیوند با فلسفه و ادبیات می دانند، دانش و ایمان، تا ناسازگاری فاصل بسیار دارند. اما این پیوند، نه تنها دیگر ضروری نیست، بلکه مانعی سر راه است، اگر بخواهیم موضوعی را در «زمانِ زنده» و در فضایی که اطلاعات جای دانش را گرفته است، انتشار دهیم.
جداییِ بازارهای دینی و فرهنگی، پیامد قلمروزدایی نیست؛ بلکه همراه و همسفر آن است، همان جایی رخ می دهد که قلمروزدایی هم هست و عوامل گوناگون داخلی و خارجی، آن را جلو می رانند. سکولاریزاسیون دین را وادار می کند تا از هر فرهنگی که به نظر بی اعتنا یا متخاصم به نظر می آید، فاصله بگیرد. اینجاست که دعوای میان «بنیادگرایی» و «سازش کاری» بالا می گیرد. این دو، بیش از آنکه دو سبک متفاوت از الاهیات باشند، دو سبکِ موضع گیری اند: اولی، گسستی کامل از فرهنگ را مفروض می گیرد، دومی فکر می کند جاگرفتن هر دین در فرهنگ (چه فرهنگی از قبل موجود، چه فرهنگی در حال ایجاد)، یکی از ملزومات اولی حیات آن دین است. برای بنیادگرا، معیارِ تمایز ایمان است: تو تنها با کسی در پیوندی که با او هم ایمان باشی؛ اما برای سازش کار، مؤمن می تواند فرهنگ و ارزش های مشترکی با بی ایمان داشته باشد. می شود از یهودیِ لاادری سخن گفت، یا از بی ایمانی
امروزه در تغییرشکل های دین، دو عامل نقشی کلیدی دارند: قلمروزُدایی و فرهنگ زُدایی.
که از نظر فرهنگی کاتولیک است، این روزها شاهد ظهور مفهومِ «مسلمانِ لاادری» هم بوده ایم؛ اما بسیار سخت می شود پنطی کاستالیستِ لاادری یا سَلَفیِ بی دین را تصور کرد، یا شاهدِ یهوه ای پیدا کرد که روشنفکر باشد.
بنابراین، دین علیهِ فرهنگِ رایجی می ستیزد که دیگر صرفاً سکولار نیست، بلکه شرک آلود است (از واعظانِ پنطی کاستالیست تا طالبان و وهابیت، همین ماجرا تکرار می شود). فضایی که این میان باقی بود، همان جایی که سازشکاران می ایستادند، از میان می رود. بنابراین، تمایل به تعریف نوعی «خلوص دینی» پیدا می شود. این خلوص دینی را می توان در بسترهای گوناگونی ساخت. خلوص دینی، ممکن است حاصل بحران در روابط اجتماعی باشد. بحرانی که مردم را به سوی بازسازی هویت شان بر پای نشانه های دینی سوق دهد (مثلاً مهاجرت که بحرانی فاجعه بار برای قبیله گرایی است). خلوص دینی، ممکن است برداشتِ رک و سرراستی از دین باشد که «برای صادرات» ساخته شده است. میسیونری و تبلیغ دینی، در قامت یک بازارِ جهانیِ استانداردشده، مصرانه، رویکردی بازارگونه پیش گرفت.
یعنی محصول را برای بازار می ساخت و بر اساس تقاضای بازار عمل می کرد، البته تقاضاهایی را هم برمی انگیخت. قلمروزدایی، علاوه بر این، نتیج بحرانِ دولت-ملت های قلمرومند نیز هست. دولت-ملت هایی صدای سکولاریسمِ سیاسی همچنان از آن ها به گوش می رسد. سکولاریسم سیاسی تلاش می کند با اقدامات اقتدارگرایانه، خودمختاری دین را محدود کند و در برابر تأثیرهای جهانی کردن مقاومت ورزد؛ از ترکیه تا فرانسه، ماجرا همین است.
اگر دین ها می توانند ورای فرهنگ های اصلیِ خودشان گسترش یابند، به خاطر آن است که می توانند خودشان را «فرهنگ زُدایی» کنند. نشانه های دینی، بدون نشانه های فرهنگی انتشار می یابند، حتی اگر این به معنای پیوند مجدد با نشانه های معلّق فرهنگی باشد: فست فودِ حلال، کوشرِ پاک، فتواهای مجازی، قرار ملاقات های حلال، [موسیقی] راک مسیحی، مدیتیشنِ استعلایی. سیاست های محافظه کارانه، کریسمس را کنار گذاشته اند و به جشن های زمستانه روی آورده اند و به این ترتیب، نه تنها به بی اثر شدن دین کمک کرده اند، بلکه به قدرت یافتنِ دوبار آن منجر شده اند؛ چرا که مانعِ استحال آن در فرهنگ شده اند و با این کار، از تجسمِ دین در فرهنگ، جلوگیری کرده اند.
فرهنگ زدایی از دین، چند پیامد بنیادی دارد: اول از همه اینکه شکافی که بین مؤمن و بی ایمان وجود داشت را به دیواری بزرگ تبدیل می کند؛ به خاطر اینکه این دو گروه دیگر نه در اعمال دینی نقط اشتراکی دارند، نه در ارزش های عمومی. میان آن ها که ایمان داشتند، اما مناسک دینی را انجام نمی دادند، آن ها تنها اسماً خودشان را دین دار می دانستند و آن ها که از نظر فرهنگی دین دار بودند اما ایمان و اعتقادی نداشتند، فضاهای مشترکی وجود داشت، اما با فرهنگ زدایی از دین، این فضاهای مشترک از بین رفت. در نگاه مؤمنان، دمدمی مزاج های دینی، بی اعتناها، یا آن ها که دوباره ایمان نیاورده اند، متعلق به دنیای سکولار -یا شرک آلود- هستند. بالعکس، برای بی ایمانان، مؤمنان بی معنی و خشک مغز به نظر می رسند. قلمروزدایی، یعنی فقدانِ نمودهای اجتماعیِ دین. مؤمنان خودشان را در فرهنگی ملحدانه، هرزه، مادی و سکولار، در اقلیت حس می کنند. فرهنگی که خدایانی دروغین را می پرستد: پول، سکس یا انسان به خودی خود. حتی جاهایی که مؤمنان از نظر آماری در اکثریت هستند، مانند ایالات متحده، باز هم این احساس وجود دارد.
از طرف دیگر، حضورِ هم زمان در بازار رنگارنگ «محصولات دینی»، هم منجر به رقابت میان آن ها می شود، هم استاندارشدن را در پی دارد؛ البته استاندار شدن در سبک دین داری نه یزدان شناسی. این استاندارد شدن، در وضع زندگیِ جامعه شناختیِ پیروان جنبش های جدید دینی هم هویداست؛ زندگی آن ها ویژگی هایی را نشان می دهد که مختصِ به اصطلاح نوبنیادگرایی است: ساختارهای خانوادگی مدرن (برای مثال زوج هایی همسن و با زمین همسان) اما با ارزش های محافظه کارانه؛ لابی گری سیاسی برای ترویج ارزش های اخلاقی، همراه با بی اعتنایی به ایدئولوژی های سیاسی و چارچوب بندی دولت؛ زنانِ ستیزه جو و فعال در اجتماع، اما متقاضیِ نقش های سنتی (برای اولین بار زن ها روسری سر کردند، اما با ادعای آنکه این پوشش، انتخاب شخصی آن هاست)؛ داشتن مشاغل مدرن (مهندسی، کارمندی دولت) اما گفتمانی که ریشه در «سنت» دارد؛ اصرار بر هنجارها، به جای عشق یا دلسوزی؛ اجتماعات بسته، همراه با دیدگاهی جهان شمول دربار دین؛ بی اعتنا به فرهنگ ها و هنرهای سنتی، اما مشتاق و دلبست تکنولوژی های مدرن. تمام این سبک های دین داری، شبیه هم است، حتی اگر هویت های دینی آن ها با هم فرق داشته باشد. استانداردشدن سبک های زندگی، هنجارها و ارزش ها، یکی از نتایج تبعیِ جهانی کردن است.
همان قدری که افراد به دنبال مقولات هویتی هستند (اثبات خود، ایفای نقش، شادی، رستگاری)، دین ها به تناسب این تقاضاها خودشان را قالب بندی می کنند. ایفای نقش نهادها، قالب بندی بر اساس نیازهای بازار را تشدید کرده است؛ حال یا از خلال وضع قوانین، یا بر اساس رویه های قانونی ای که مبتنی بر رفتار واحد با هم ادیان هستند و با این کار، هم دین ها را با مقولات یکسانی قالب می دهند. به تدریج، الگوی مشترکی برای «دین» ایجاد می شود، به خاطر آنکه نهادها به تعریفی از دین نیاز دارند که برای هم دین ها به کار بیاید. اما این قالب بندی، صرفاً به دلیل تمایل به کنترل، سلطه جویی و فرهنگ پذیری نیست؛ اگرچه به صورت سنتی دولت هرگاه در مسائل روحانی دخالت کرده، چنین مقاصدی داشته است. این روزها، قالب بندی دین، به دلیلی کاملاً معکوس انجام می شود: این کار تحت نام آزادی و برابری انجام می گیرد.
به منظور اینکه با هم دین ها به شیو برابری برخورد شود، لازم است تا آن ها بخشی از پارادایمی مشترک باشند: برای مثال، اگر بخواهیم به یک دین اجازه دهیم تا در ارتش، مبلغِ رسمی داشته باشد، فرض مان این است که هر دین نیاز به مبلغان رسمی حرفه ای دارد؛ و اگر ماجرا این طور نباشد، چنین چیزی اختراع می شود. اگرچه اصلِ جدایی کلیسا و دولت در کشورهای دموکراتیک، دقیقاً برای تضمین این است که دولت، قرار نیست دین را تعریف کند، با وجود این، در پی استفاده از پارادایمی واحد است. تناقض اینجاست که در گذشته، دین طوری قالب بندی می شد که غلب منافع سرزمینی و یکپارچگی سیاسی را تقویت کند؛ چیزی که عموماً بر پای طرح و برنامه های ملی استوار بود. اما امروزه، دین زیر عنوان «حقوق بشر» و آزادی دینی و چندفرهنگ گرایی قالب بندی می شود.
چندفرهنگ گرایی، خیلی بیشتر از اینکه ناظر به تأیید و به رسمیت شناختن تفاوت های اولیه باشد، ظهورِ فرهنگ ها و دین های قالب بندی شده، در پارادایم عمومی ای است که سلطه گرانِ مشترک خیلی کمی دارد: نشانه های دینی اندکی، جدا شده از متن و سیاق خود، با رویه های قانونی «برابر» شناخته شده اند و به عنوان نشانه های فرهنگی مستقر شده اند. چندفرهنگ گرایی، [یک سازوکار] عصاره گیری است؛ عمقِ فرهنگی را نابود می کند و به جایش مجموعه ای از نشانه های دینی را به عنوان فرهنگ جا می زند. نشانه هایی که همه شان مثل همند (نظام غذایی و الزامات پوششی، تقلیل پیدا می کند به سه چهارتا خرد و ریز، مثل روسری). چندفرهنگ گرایی، خیری عمومی ای است که فقط چیزهایی که آدم ها بعد از ازدواج یاد می گیرند، در آن پیدا می شود.
دین خالص چیست؟
معنیِ «دین خالص» چیست؟ بین ایمان و فرهنگ، همیشه تنشی وجود داشته است، مخصوصاً مواقعی که انشعابی (چه با وحی و الهام، چه با نوکیشی) روی می دهد. بنابراین جدا شدن از فرهنگِ پیرامون به ادعاهایی سوق پیدا می کند که یا الگویی بنیادگرایانه دارند (تقاضایی برای بازگشت به هنجارهای مشخصاً دینی و فقط به چنین هنجارهایی) یا خواهانِ یکپارچگی و تمامیت اند (مثلاً هر جنبه ای از زندگیِ خصوصی ام، باید بر اساس ایمانم هدایت شود، حتی اگر نخواهم دیگران را به آن وادارم). تازه معتقدان یا مؤمنان دوباره متولدشده یا نوکیشان، اجازه نخواهند داد که انسان شناسان، ایمانِ آن ها را هم یک نظامِ نمادین فرهنگی بدانند که در موازات دیگر عقاید قرار دارد.
برای آن ها، این ایمان مطلق است. همان چیزی که الهیات دانِ پروتستان، کارل بارت، «خیزش ایمان» می نامد. خیزشی که دین را دین می کند. بدون ایمان، هیچ الهیاتی وجود نداشت. چالشِ ایمان و دانش هم مشخصاً در درونِ هم ادیان برخاسته است. جریان های «معتدل» مثلِ تومیسم، همیشه گفته اند که هیچ تضادی میان این دو نیست: ایمان و دانش، متقابلاً به هم نیرو می بخشند. اما فرهنگ زُدایی این رابط دیالکتیکی را می گسلد: متونِ مقدس باید بتوانند ورای هم بسترهای فرهنگی سخن بگویند. به این ترتیب شاهد فرهنگ زُدایی از متون مقدس خواهیم.
غریبه گفتاری، چیزی بیش از سلسله ای از اصوات نیست، اما با این حال، «پیام» منتقل می شود: کلماتِ خداوند دیگر نیازی ندارند تا در قالبِ یک زبان یا فرهنگِ بخصوص حفظ شوند.
بود. ما آنقدری اطلاعات داریم که انجیل را متنی فرهنگی به حساب آوریم، اما همچنان کلیسای تبشیری برای آنکه فقط یک پیام را به رسمیت بشناسد، آن را «نص» می داند. نصی که نه تنها از زبانِ اصلی اش، بلکه از ن